عکس کیک خونگی...ورق بزنید
f.khanoomi
۴۵
۵۴۱

کیک خونگی...ورق بزنید

۱۰ آذر ۹۸
هنر نمایی دوست گلم زهرا جان...واقعا زحمت کشیده
استعفاء_پارت49و50و51
علیرضا حتی نیم نگاهی هم به من نکرد و من در اون لحظات، در فضای اتاق احساس خفگی می کردم. علیرضا روی صندلی کنار تختم نشست ، سرش رو بین دو دستش گرفت و با پایش روی زمین ضرب میزد.اشک در چشمانم حلقه زده بود. طاقت نداشتم حتی لحظه ای عزیزترینم رو در این حالت ببینم.نمیخواستم هیچ چیزی باعث بشه که به صداقت و پاکی من ، شک بکنه. دستم رو آروم بلند کردم. با این که احساس درد میکردم اما کوتاه نیومدم .دستم رو روی دستش قرار دادم.یک دفعه عین برق گرفته ها پرید .بعد آروم سرش رو بلند کرد و فقط برای یک لحظه، در چشمانم نگاه عمیق و پرمعنایی کرد.انگار در نگاهش چیزی مثل خواهش، التماس یا شاید هم نگرانی دیدم که حالم رو شدیدا عوض کرد و قلبم برای چند ثانیه آروم گرفت.اما نمیدونم چرا نگاهش رو از من دزدید و از کنارم بلند شد. خواستم چیزی بگویم و لااقل برای دلخوشی خودم هم که شده، در حد چند جمله از خودم دفاع کنم اما...درست در همون لحظه مادرشوهرم وارد اتاق شد و با نگرانی نگاهم کرد. با پشت دستم به سرعت اشک هایم رو کنار زدم و با لبخند کمرنگ و ساختگی نگاهش کردم. به سمتم اومد و گفت:« یا قمر بنی هاشم. چی شده مهراوه؟» کمی خودم رو روی تخت جابه جا کردم و گفتم:« هیچی مامان جون. شما چرا انقدر نگرانید. چیزی نیست . کی شما رو خبر کرده؟» اخمی به پیشانی اش انداخت و گفت:« وا ! این چه حرفیه؟ نباید می فهمیدم عروسم بیمارستانه؟! رنگت پریده مثل گچ شدی اون وقت میگی چیزی نشده!( بعد رو به علیرضا کرد و ادامه داد) علیرضا تو بگو چی شده؟ چرا به من زنگ نزدی! من از غریبه باید بشنوم عروس دسته گلم رو تخت بیمارستان افتاده؟ انقدر غریبه ام؟!» با تعجب گفتم:« من اصلا منظورم این نبود مامانی. فقط میخواستم بدونم کی خبرتون کرده که تا این حد دلواپس شدید!» نفسش رو با عصبانیت بیرون داد و گفت:«دوستِ دختر عموی علیرضا اینجا پرستاره.جاریم زنگ زد اطلاع داد. منم که بی خبر از همه چی!» با این حرفش کمی ناراحت شدم . اصلا به اون ها چه ربطی داره که بخوان درمورد من پرس و جو کنند. با این وجود حرفی نزدم و به روی خودم نیاوردم. تا به حال دختر عموی علیرضا رو هم ندیده بودم و اصلا فکرش رو هم نمی کردم که از شانس بد من ، دقیقا همون بیمارستانی که اون آشنا داره ، من رو بیارند.علیرضا با صدای گرفته و خش داری ، که نشان دهنده احوال بَدش بود؛ گفت:« مامان لزومی نداشت شما بیای وگرنه زنگ میزدم دیگه! حالا هم دستتون درد نکنه. شما برید امشب مهمون دارید . عمو اینا از راه دور دارن میان. برو به کارهات برس. من مراقب مهراوه هستم.» در همون لحظه پرستار وارد اتاق شد و برگه ی آزمایش رو به سمت علیرضا گرفت و گفت:« آقا این آزمایش های خانومتون» علیرضا برگه رو گرفت. مامان علیرضا با تعجب پرسید:« آزمایشِ چیه؟» پرستار دهن باز کرد تا بگه:« آزمایش بار...» که علیرضا بین کلامش بلند داد زد:« بفرمایید بیرون» پرستار با چشم های از حدقه بیرون زده، به سرعت از اتاق بیرون زد.من با اینکه قضیه رو میدونستم، از این رفتار علیرضا جا خوردم.چه برسد به مادرش! نفس عمیقی کشیدم. خدا رو شکر که نگذاشت آبرو ریزی بشه. بعدا باید حسابی ازش بابت این رفتار های مردونه اش ، تشکر کنم.البته بعد از اینکه بی گناهی ام رو اثبات کنم. با این تفکر ، یک لحظه ته دلم خالی شد. از اینکه دقیقا در همون روزهایی که در اوج خوشبختی بودم، این اتفاقات برایم افتاده و باید با وجود خستگی ام ، دوباره بجنگم تا شرایط مثل قبل ،عادی بشه.خدایا چرا انقدر امتحانات سختی ازم میگیری؟ طاقت ندارم . چرا داری من رو با کسی که خیلی دوستش دارم امتحانم میکنی!... غرق در افکارم بودم که متوجه ی صورت خیس شده از اشکم شدم. بعد که به خودم اومدم ، متوجه ی نگاه نگران مادرشوهرم شدم.علیرضا برگه ی آزمایش رو در دستانش مچاله کرد و بعد از مادرش خواست که کمکم کنه تا از تخت بیام پایین. خودش هم رفت تا ماشینش رو روشن کنه. بغض عجیبی به گلویم هجوم آورده بود. چرا علیرضا رفتارش یکدفعه این همه سرد شد ؟ خب تعجبی هم نداشت. حتی اگه نمیخواست حرف های اون دکتر رو باور بکنه، با وجود اون آزمایش ها دیگه مطمئن شده. مادر شوهرم که دیگه سکوت کرده بود ، من رو نگاه کرد و گفت:« نمیدونم علیرضا چیش شده.توی این بیست و دو سال تا به حال این همه عصبانی ندیده بودمش. تو به دل نگیری ها دخترم.» بعد بوسه ای به گونه ام زد و دستم رو گرفت تا از تخت پایین بیام.در همون حین گفتم:« من هم توی این یک سال که نامزد بودیم ، ندیدم انقدر ناراحت باشه. شما نگران نباشید. حلش میکنم.» بعد روسری ام رو روی سرم مرتب کرد و گفت:« میدونم دخترم. به خوب بودنت اطمینان دارم. مگر اینکه تو درستش کنی و روبه راه بشه دیگه! توی این وضعیت بهتر از تو براش نیست. » زیر لب «چشم» ی گفتم . گوشی ام رو در جیبم گذاشتم و با هم بیرون رفتیم. متوجه ی نگاه های پرستاران که روی من متمرکز شده بودند ، شدم . اما اهمیتی ندادم. حتی اگه کل دنیا هم نگاه بَـدی به من داشته باشند ، فقط علیرضا برایم اهمیت داشـت. لحظه ی آخر نگاه معنا داری به اون دکتر لعنتی انداختم . دوست نداشتم حتی برای یک ثانیه توی اون بیمارستان بمونم.با مسئولیت خودمون ، اجازه دادند که مرخص بشم ...سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. کل مسیر داشت در سکوت آزار دهنده ای طی می شد تا این که ...سلام دوستان..امیدوارم لایک فراوون بخوره😩التماس دعا دارم...دلم تنگه و گرفته حسابی😭
...خزان کجا، تو کجا تک درخت من! باید
که برگ ریخته بر شاخه ها بیاویزی

درخت، فصل خزان هم درخت می ماند
تو «پیش فصل» بهاری نه اینکه پاییزی
....
#فاضل نظری
فداتون😃قربون نگاتون
...